داستان های قرآنی

این وبلاگ جهت آشنایی مردم با داستانهای که در قرآن نقل شده به وجود آمده است تا مردم از این داستانها پند بگیرند.

داستان های قرآنی

این وبلاگ جهت آشنایی مردم با داستانهای که در قرآن نقل شده به وجود آمده است تا مردم از این داستانها پند بگیرند.

صبر

قال الله الحکیم : (فاصبر کما صبر اولواالعزم من الرسل ) (احقاف : آیه 35)
:اى پیامبر تو هم مانند پیغمبران اوالعزم صبور باش .
امام على علیه السلام : حلاوة الظفر تمحوا مرارة الصبر
:بوقت چشیدن پیروزى ، سختى هاى زمان صبر محو مى شود.


برای دیدن متن کامل به ادامه مطلب بروید.




شرح کوتاه :
صبر براى عده اى اولش تلخ و پایانش شیرین است . براى عده اى اول و آخرش تلخ و براى دسته اى شیرین است .
کسى که صبر از روى کراهت کند، و به خلق شکایت نکند و بى تابى ننماید و پرده ستر درونش را ندارد، او از صابران عالم است . هر کسى مصیبتى بر او نازل شود، در اولش صبر نکند، و بخدا تضرع ننماید آنکس صابر نیست و از اهل جزع بشمار آید.
در بلا و فشار، صابر صادق از کاذب معلوم گردد، صابر به نور الهى در مقابل فشارها خاضع ؛ و شخص کاذب و تغییر حال و حزن گرفتار است
1 - حیات دین در صبر است
روزى رسول خدا با امیرالمؤ منین علیه السلام به سوى مسجد قبا مى رفتند، در راه به بوستانى خرم برخوردند. حضرت عرض کرد: یا رسول الله صلى الله علیه و آله ! بوستان خوبى است ، پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: بوستان تو در بهشت از این بهتر است !
از این بوستان گذشتند تا از هفت بوستان رد شدند، و همین کلام ، میان حضرت و پیامبر رد و بدل شد.
سپس پیامبر صلى الله علیه و آله او را در آغوش کشید و زار زار بگریست و حضرت هم گریست ، حضرت علت گریه پیامبر صلى الله علیه و آله را جویا شدند، پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود:
بیاد کینه هائى افتادم که در سینه هاى این مردم از تو جاى گرفته است ، پس از وفات من ، آنها کینه هاى خویش را بر تو آشکار خواهند کرد.
حضرت پرسید: یا رسول الله ! من چه باید بکنم ؟ فرمود: صبر و شکیبایى ، اگر صبر نکنى بیشتر به مشقت خواهى افتاد. عرض کرد: آیا بر هلاکت دینم مى ترسى ؟ فرمود: حیات تو در صبر است
2 - گشایش بعد از صبر
بانوى بینوایى ، یگانه پسرش به سفر رفته بود، و سفر او طولانى شد. او سخت نگران شده بود و به حضور امام صادق علیه السلام آمد و گفت : پسرم به مسافرت رفته و سفرش بسیار طول کشیده و هنوز برنگشته و بسیار نگرانم .
امام فرمود: اى خانم صبر کن ، در پرتو آن خود را نگهدار. آن بانو رفت و پس ‍ از چند روز انتظار باز پسرش نیامد، کاسه صبرش لبریز گردید و به محضر امام آمد و گفت : پسرم نیامده ، سفرش طول کشید، چه کنم ؟ امام فرمود: مگر نگفتم صبر و مقاومت کن . گفت : سوگند به خدا صبرم به درجه آخر رسیده و دیگر تاب و توان صبر را ندارم !
فرمود: اکنون به خانه ات برو که پسرت آمده است . او سراسیمه به سوى خانه اش رفت ، و دید پسرش از مسافرت بازگشته است ، بسیار خوشحال شد و با خود گفت : مگر بر امام وحى نازل مى شود، او از کجا فهید که پسرم آمده است ؟! بروم این موضوع را از خودش بپرسم .
نزد امام آمد و عرض کرد: آرى همانگونه که خبر دادید پسرم از سفر آمده آیا بر شما وحى نازل مى شود که چنین خبر پنهان را دادید؟
فرمود: من این خبر را از یکى از گفتار رسول خدا بدست آوردم که فرمود: (هنگامى که صبر انسان به پایان رسید، گشایش کار او فرا مى رسد)
از اینکه صبر تو به پایان رسیده بود، دریافتم که گشایش مشکل تو فراهم شده است . از این رو به تو گفتم : برو که پسرت آمده است ، و خبر من مطابق با واقع گردید.
3 - بلال
بلال از اهل حبشه و در مکه از غلامان طایفه (بنى جمع ) به شمار مى رفت . چون مسلمان شد از ارباب خود اذیت بسیار دید. در بدو اسلام کسانیکه در مکه اسلام مى آوردند، مخصوصا افرادى که اقوام و عشیره اى نداشتند و یا برده و بنده بودند بیشتر مورد صدمه واقع مى شدند و بعضیها بر اثر زیادى صدمه از دین برمى گشتند، ولى بلال با صبر و استقامت و ثبات قدم هر چه بیشتر او را آزار مى دادند، استوارتر مى گردید.
از جمله ابوجهل او را به صورت روى ریگهاى داغ حجاز مى خوابانید و سنگ آسیاب روى بدنش مى گذاشت تا اینکه مغزش به جوش آمد و به او مى گفت : به خداى محمد کافر شو! او مى گفت : اءحد اءحد یعنى خدا یکتاست .
دیگر از کسانیکه او را خیلى اذیت کرد، امیه بن خلف بود که مکرر او را شکنجه مى داد؛ و از مقدرات الهى امیه در جنگ بدر به دست بلال کشته شد.
در یکى از روزها که بلال در شکنجه بود پیامبر او را دید و از او گذشت و به ابوبکر فرمود: اگر مالى داشتم بلال را مى خریدم .
او نزد عباس رفت و گفت بلال را براى من خریدارى کن . عباس عموى پیامبر به سراغ زنى که مالک بلال بود، در حالیکه بلال زیر سنگهاى سنگین در شکنجه بود نزدیک بود بمیرد، رفت و از او تقاضاى خریدن بلال را نمود. آن زن درباره بلال مذمت و بدگوئى کرد و بعد او را فروخت ؛ و بلال بر اثر صبر مقابل شکنجه آزاد و خدمت پیامبر آمد و مؤ ذن حضرتش ‍ شد(449).
4 - صبر بهتر از کیفر
بعد از پایان جنگ احد پیامبر کسى را فرستاد تا در میان کشته گان جسد عمویش حمزه را پیدا کند حارث بن صمت وقتى دید جسد حمزه عموى پیامبر را مثله کردند یعنى گوش و بینى و بعضى اعضا را بریده اند و جگر او را بیرون آورده اند نتوانست این خبر ناگوار را به پیامبر برساند.
پیامبر خودشان میان کشته گان آمد و چشمش به جسد عمویش حضرت حمزه افتاد که بدنش را مثله کرده اند، ناراحت شد و گریه کرد و فرمود: بخدا قسم هیچ جائى برایم سخت تر از این موقف نگذشت ، اگر خدا مرا بر قریش ‍ غالب کند هفتاد نفر از آنها را مثله خواهم کرد.
جبرئیل نازل شد و این آیه را آورد: (اگر خواستید کیفر نمائید همانند آنچه که بر شما ستم شده انجام دهید، اگر صبر کنید، آن برایتان بهتر است ). پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: من بر این مصیبت صبر مى کنم .
توضیح آن که قاتل جناب حمزه (وحشى غلام جبیر) بوده و او به دستور هند جگر خوار (مادر معاویه که پدرش عتبه در جنگ بدر کشته شده بود)، شکم حمزه را بشکافت و جگرش را بیرون آورد و نزد هند برد و او آنرا به دندان گرفت اما به امر خدا نتوانست آنرا بخورد، پس با راهنمائى وحشى هند نزد جنازه حمزه آمد و بدن آن جناب را مثله کرد و در عوض این کشتن هند گوشواره و دستبند و گردنبند خود را به وحشى داد.
5 - شب عروسى
سبط الشیخ نقل کردند: که یکى از شیوخ عرب که رئیس قبیله اطراف بغداد بود تصمیم مى گیرد براى ازدواج پسرش دخترى از بستگانش را خواستگارى نمایند، و رسم آنها چنین بود که در یک شب مجلس عقد و زفاف را انجام مى دادند.
در شب معین وسائل پذیرایى و اطعام و جشن را مهیا نمودند، و مرجع تقلید عرب حاج شیخ مهدى خالصى را هم براى انجام عقد دعوت کردند. سپس عده اى از جوانان به دنبال داماد مى روند تا او را با تشریفات مخصوص ، براى مجلس عقد بیاورند. در راه طبق مرسوم تیر هوائى مى انداختند، در این بین ، جوان سیدى تفنگ پر بدست ، تیرش سهوا خالى مى شود و به سینه داماد مى خورد و داماد کشته مى گردد.
سید جوان فرار مى کند، جریان را به پدر مى گویند، مرحوم شیخ مهدى خالصى ، پدر را امر به صبر مى کند و مى فرماید: آیا مى دانى رسول خدا بر همه ما حق بسیار بزرگى دارد و همه ما نیازمند شفاعت او هستیم ، این جوان عمدا چنین نکرد، بلکه به قضا و قدر تیرش به فرزندت رسیده و او از دنیا رفته است ، این سید را بخاطر جدش عفو کن و در این مصیبت صبر نما تا خدا صابرین را به تو بدهد.!
پدر داماد از اندرزهاى شیخ ساکت مى شود و فکر مى کند و سپس مى گوید: اینهمه میهمان داریم مجلس عیش مبدل به عزا شده براى تکمیل حق پیامبر آن جوان سید را بیاورید و بجاى پسرم دختر را براى او عقد نمائید و به حجله ببرید.
شیخ او را تحسین مى کند؛ بعد بدنبال سید مى روند و مى گویند قصد دارند به جاى پسر رئیس قبیله دختر را برایت عقد کنند. او باور نمى کند، خیال مى کند مى خواهند به این بهانه او را ببرند و بکشند.
در همان شب شیخ دختر را براى سید جوان قاتل عقد و مجلس تشکیل مى دهند، فردا هم جنازه پسر را دفن مى کنند.


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد