قال الله الحکیم : (و یوثرون على انفسهم و لو کان بهم خصاصة
اگر چه خود نیازمند به چیزى باشند دیگران را بر خویش مقدم دارند و ایثار کنند.)
قال رسول الله صلى الله علیه و آله : (ایما امرء اشتهى شهوه فرد شهوته و اثر على نفسه غفرله
هر کس چیزى را شدیدا بخواهد و خود را از آن خواهش نگه بدارد گناهانش آمرزیده شود)
برای دیدن متن کامل به ادامه مطلب بروید.
شرح کوتاه :
بالاترین درجات جود و بخشش ، ایثار است ، چه آنکه در ایثار هم با مال و هم با جان با نیاز مبرم و ضرورى خود آن را به دیگران مى دهد و خود را فدا مى کند.
انفاق وجود مرتبه اش پائین تر از ایثار است ،: در ایثار خشنودى خداى متعال بسیار در آن دخیل است ، چه آنکه کسى جانش را فداى شخصى مى نماید که در حال غرق شدن است ، تا شیاد او را نجات بدهد و خود جان مى دهد و غرق مى شود، اینجا مدح حق درباره ایثارگر هزاران برابر انفاقى است که انسان مى کند.
1- غلام ایثارگر
(عبدالله بن جعفر) شوهر حضرت (زینب کبرى ) علیه السلام از سخاوتمندان بى نظیر بود. روزى از کنار نخلستان عبور مى کرد، دید غلامى در آنجا کار مى کند، همان وقت غذاى غلام را آوردند و او خواست مشغول خوردن شود؛ سگى گرسنه به آنجا آمد و به نشانه گرسنگى دم خود را تکان مى داد.
غلام مقدارى از غذا را به جلو سگ انداخت و سگ آن را خورد. غلام مقدارى دیگر انداخت و سگ آن را خورد تا اینکه همه غذاى خود را به سگ داد. عبدالله از غلام پرسید: جیره غذاى روزانه تو چقدر است ؟ گفت : همین مقدار که دیدى .
فرمود: پس چرا سگ را بر خود مقدم داشتى ؟ گفت : این سگ از راه دور آمده و گرسنه بود و من دوست نداشتم تا او را با گرسنگى از اینجا رد کنم .
فرمود: پس خودت امروز گرسنگى را با چه غذائى رفع مى کنى ؟ گفت : با صبر و مقاومت گرسنگى روز را به شب مى رسانم .
عبدالله وقتى ایثار و جوانمردى غلام را مشاهده کرد گفت : این غلام از من سخاوتمندتر است ؛ و براى تشویق و جبران آن نخلستان و غلام را از صاحبش خرید، سپس غلام را آزاد کرد و آن نخلستان را با تمام وسایلى که داشت به او بخشید
2- حادثه مسجد مرو
(ابومحمد ازدى ) گوید: هنگامى که مسجد مرو آتش گرفت ، مسلمانها گمان کردند که نصارى آن را آتش زدند؛ و آنها نیز منازل و خانه هاى مسیحیان را آتش زدند.
چون سلطان آگاه شد دستور داد آنهائى را که در این عمل شرکت داشتند بگیرند و مجازات کنند.
به این شکل که قرعه بنویسند به سه مجازات : کشته شدن و جدا شدن دست و تازیانه زدن عمل کنند.
رقعه هاى نوشته شده را بین آنان تقسیم کردند و هر حکمى به هر نفرى که تعلق گرفت ، عمل کنند.
یکى از آنها چون رقعه خود را باز کرد، حکم قتل در آمد و شروع به گریه نمود.جوانى که ناظر او بود و مجازاتش تازیانه بود و خوشحال به نظر مى رسید، از وى سؤ ال کرد: چرا گریه مى کنى و اضطراب دارى ؟ در راه دین این مسائل مشکل نیست ! گفت : ما در راه دینمان خدمت کردیم و از مرگ هم ترس نداریم ولکن من مادرى پیر دارم که تنها فرزندش من هستم و زندگانى او به من وابسته است ؛ چون خبر کشته شدن من به وى برسد قالب تهى مى کند و از بین مى رود.
چون آن جوان این ماجرا را بشنید، بعد از کمى تاءمل گفت : بدان من مادر ندارم و علاقه نیز به کسى ندارم ، حکم کاغذت را به من بده و من نیز حکم تازیانه خود را به تو مى دهم تا من کشته شوم و تو با خوردن تازیانه نزد مادرت بروى .
پس عوض کردن حکمها جوان کشته شد و آن مرد به سلامت نزد مادرش رفت .
3- جنگ یرموک (تبوک )
در جنگ یرموک ، هر روز عده اى از سربازان مسلمین به جنگ مى رفتند و پس از چند ساعت زد و خورد، بعضى سالم یا زخمى به پایگاه هاى خود بر مى گشتند و بعضى کشته ها و مجروحان در میدان به جاى مى ماندند.
(حذیفه عدوى ) گوید: در یکى از روزها پسر عمویم با دیگر سربازان به میدان رفتند، ولى پس از پایان پیکار مراجعت نکرد. ظرف آبى برداشتم و روانه رزمگاه شدم ، به این امید اگر زنده باشد آبش بدهم .
پس از جستجو او را یافتم که هنوز رمقى در تن داشت . کنارش نشستم و گفتم : آب مى خواهى ؟ به اشاره گفت : آرى . در همین موقع سرباز دیگرى که نزدیک او به زمین افتاده بود و صداى مرا مى شنید آهى کشید و فهماند که او نیز تشنه است و آب مى خواهد.
پسر عمومى به من اشاره کرد: رو اول به او آب ده . پس پسر عمویم را گذاردم و به بالین دومى رفتم و او هشام بن عاص بود. گفتم : آب مى خواهى ؟ به اشاره گفت : بلى ؛ در این موقع صداى مجروح دیگرى شنیده شد که آه گفت : هشام هم آب نخورد و به من اشاره کرد که به او آب بده ! نزد سومى رفتم ولى در همان لحظه جان سپرد.
برگشتم به بالین هشام ، او نیز در این فاصله مرده بود. آمدم نزد پسر عمویم دیدم او هم از دنیا رفته است .
4- على علیه السلام بر جاى پیامبر صلى الله علیه و آله
کفار قریش چون متوجه شدند که مردم مدینه با پیامبر صلى الله علیه و آله عهد بستند که از تن و جان حضرتش حفاظت کنند، برکید و کینه آنها نسبت به پیامبر صلى الله علیه و آله افزوده شد، و با شورائى که انجام دادند، تصمیم گرفتند که :
از هر قبیله مردى دلاور با شمشیرى برنده ، همگى شبى (اول ماه ربیع الاول ) کمین کنند چون پیامبر صلى الله علیه و آله به خواب رود، بر او وارد و سرش را از تن جدا کنند.
خداوند پیامبرش را از این قضیه آگاه کرد. پیامبر صلى الله علیه و آله امیرالمؤ منین علیه السلام را فرمود: مشرکین امشب قصد دارند من را به قتل برسانند و خداوند امر به هجرت کرده ؛ تو در جاى من بخواب تا آنکه ندانند من هجرت کرده ام ، تو چه مى گویى ؟
عرض کرد: یا نبى الله آیا شما به سلامت خواهى ماند؟ فرمود: بلى ، امیرالمؤ منین خندان شد و سجده شکر به جاى آورد. بعد گفت : شما به هر سو که خدا ترا ماءمور گردانیده است بروید، جانم فداى تو باد، و هر چه خواهى امر فرما که به جاى قبول کنم و از خدا توفیق مى طلبم .
پیامبر صلى الله علیه و آله على علیه السلام را در بغل گرفت و بسیار گریست و او را بخدا سپرد.
جبرئیل دست پیامبر صلى الله علیه و آله را گرفت و از خانه بیرون آورد، و به غار ثور تشریف بردند امیر علیه السلام در جاى پیامبر صلى الله علیه و آله خوابید و رداء (روپوش ، عبا) حضرتش را پوشید. کفار خواستند شبانه هجوم بیاورند که ابولهب یکى از آنان بود گفت : شب اطفال و زنان خوابیده اند بگذارید صبح شود، چون صبح شد ریختند در خانه پیامبر صلى الله علیه و آله ، یک مرتبه على علیه السلام از رختخواب مقابل ایشان برخاست و صدا زد.
آنها گفتند: یا على علیه السلام محمد صلى الله علیه و آله کجاست ؟ فرمود: شما او را به من سپرده بودید؟ خواستید او را بیرون کنید او خود بیرون رفت . پس دست از على علیه السلام برداشته و به جستجوى پیامبر صلى الله علیه و آله شتافتند. و در حقیقت با این ایثار على علیه السلام جان پیامبر صلى الله علیه و آله به سلامت ماند و خداوند این آیه را در شاءن على علیه السلام نازل کرد (از مردم کسانى هستند نفس خویش در راه خشنودى خدا مى فروشند و خداوند به بندگانش مهربان است .)
5- ایثار حاتم طائى
سالى قحطى شد و تمام مردم در فشار و مضیقه بودند، و هر چه داشتند خورده بودند زن حاتم مى گوید: شى بود که چیزى از خوراک در منزل ما پیدا نمى شد حتى حاتم و دو نفر از بچه هایم (عدى و سفانه ) از گرسنگى خوابمان نمى برد. حاتم عدى را و من سفانه را با زحمت مشغول نمودیم تا خوابشان ببرد.
حاتم با گفتن داستان مرا مشغول کرد تا خواب روم ، اما از گرسنگى خوابم نمى برد ولى خود را به خواب زدم که او گمان کند من خوابیده ام ، چند دفعه مرا صدا کرد، من جواب ندادم .
حاتم داشت از سوراخ خیمه به طرف بیابان نگاه مى کرد، شبهى به نظرش رسید، وقتى نزدیک شد دید زنى است که به طرف خیمه مى آید. حاتم صدا زد: کیستى ؟ زن گفت : اى حاتم بچه هاى من دارند از گرسنگى مانند گرگ فریاد مى کنند.
حاتم گفت : زود برو بچه هایت را حاضر کن ، به خدا قسم آنها را سیر مى کنم وقتى که این سخن را از حاتم شنیدم فورا از جایم حرکت کردم و گفتم : به چه چیزى سیر مى کنى ؟!
گفت : همه را سیر مى کنم ، برخاست و تنها یکى اسبى داشتم که اساس به وسیله آن بار مى کردیم آن را ذبح نمود و آتش روشن کرد و قدرى از گوشت را به آن زن داد و گفت : کباب درست کن با بچه هایت بخور. بعد به من گفت : بچه ها را بیدار کن آنها هم بخورند و سپس گفت : از پستى است که شما بخورید و یک عده در کنار شما گرسنه بخوابند.
آمد و یک یک آنها را بیدار کرد و گفت : برخیزید آتش روشن کنید، و همه از گوشت اسب خوردند؛ اما خود حاتم چیزى از آن نخورد و فقط نشسته بود و خوردن آنها را تماشا مى کرد و لذت مى برد.