همچو آهن ز آهنی بی رنگ شو / در ریاضات ایینه ی بی زنگ شو
خویش را صافی کن از اوصاف خود / تا ببینی ذات صاف پاک خود
ترک شهوتها و لذتها سخاست / هر که در شهوت فرو شد بر نخاست
این سخا شاخیست از سرو بهشت / وای او کز کف چنین شاخی بهشت
هست مهمانخانه این تن ای جوان / هر صباحی ضیف نو آید دوان
هین مگو کاین ماند اندر گردنم / که هم اکنون باز پرد در عدم
هست مهمانخانه این تن ای جوان / هر صباحی ضیف نو آید دوان
هین مگو کاین ماند اندر گردنم / که هم اکنون باز پرد در عدم
مردم نفس از درونم در کمین / از همه مردم بتر در مکر و کین
در حذر شوریدن شور و شر است / رو توکل کن توکل بهتر است
با قضا پنجه مزن ای تند و تیز / تا نگیرد هم قضا با تو ستیز
ابلهان گفتند مجنون را زجهل / حسن لیلی نیست چندان هست سهل
بهتر از وی صد هزاران دلربا / هست همچون ماه اندر شهر ما
گفت صورت کوزه است و حسن می / می خدایم میدهد از نقش وی
آب دریا مرده را بر سر نهد / ور بود زنده ز دریا کی رهد
نردبان این جهان ما و منی است / عاقبت این نردبان افتادنی است
تن چو با برگ است روز و شب از ان / شاخ جان در برگ ریز است و خزان
گفت ای موسی زمن می جو پناه / با دهانی که نکردی تو گناه
گفت موسی من ندارم ان دهان / گفت ما را از دهان غیر خوان
از دهان غیر کی کردی گناه / از دهان غیر بر خوان کای اله
تخم بطی گر چه مرغ خانگی / زیر پر خویش کردت دایگی
مادر تو بط ان دریا بدست / دایه ات خاکی بد و خشکی پرست
میل دریا که دل تو اندر است / آن طبیعت جانت را از مادر است
ای شهان کشتیم ما خصم برون / هست خصمی زو بتر در اندرون
هر کبوتر می پرد در مذهبی / وین کبوتر جانب بی جانبی
ما نه مرغان هوا نه خانگی / دانه ی ما دانه ی بی دانگی
الم...ذلک الکتب لا ریب فیه هدی للمتقین...
مدتی ابن مثنوی تاخیر شد / مهلتی باید که تا خون شیر شد
ساعد شه مسکن این باز باد / تا ابد بر خلق این در باز
بادآفت این در هوی و شهوت است / ورنه اینجا شربت اندر شربت است
این دهان بر بند تا بینی عیان / چشم بند آن جهان حلق و دهان
ای دهان تو خود دهانه ی دوزخی / وی جهان تو بر مثال برزخی
حرف قرآن را بدان که ظاهریست / زیر ظاهر باطن بس قاهریست
زیر آن باطن یکی بطن سوم / که درو گردد خردها جمله گم
هین مگو فردا که فرداها گذشت / تا به کلی نگذرد ایام کشت
هین مکن زین پس فراگیر احتراز / که زبخشایش در توبه است باز
توبه را از جانب مغرب دری / باز باشد تا قیامت بر وری
تا زمغرب بر زند سر افتاب / باز باشد ان در از وی رو متاب
هست جنت را زرحمت هشت در / یک در توبه ست ز ان هشت ای پسر
ان همه گه باز باشد گه فراز / و ان در توبه نباشد جز که باز
ان یکی امد در یاری بزد / گفت یارش کیستی ای معتمد
گفت من!گفتش برو هنگام نیست / بر چنین خوانی مقام خام نیست
خام را جز آتش عشق و فراق / کی پزد کی وا رهاند از نفاق
رفت ان مسکین و سالی در سفر / از فراق یار سوزید از شرر
بشنو از نی چون حکایت می کند / از جداییها شکایت می کند