این داستان در سوره :
سورة یوسف (12) ، آیات 1 - 102
در قرآن کریم آمده است.
برای مشاهده معنی این قسمت از سوره ها به ادامه مطلب بروید.
سورة یوسف 12 ، آیات 1 102
بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیمِ
الف لام را، آنها آیات کتاب روشنگرند.
ما آن را به صورت یک قرآن عربی فروفرستاده ایم شاید خرد بورزید.
ما به واسطه ی آنکه این قرآن را بر تو وحی کرده ایم، بهترین داستا نها را برایت حکایت می کنیم؛ هرچند که پیشتر ازآن از ناآگاهان بودی.
آنگاه که یوسف به پدرش گفت : ای پدر! من یازده ستاره و خورشید و ماه را دیدم که برمن سجده گرند.
[پدرش] گفت: فرزندم ! رؤیایت را برای برادرانت بازگویی مکن که نیرنگی برایت به کار برند ؛ همانا شیطان برای انسان یک دشمن آشکار است.
به این سان پروردگارت تو را برمی گزیند و تفسیر سخنها را به تو می آموزد، و نعمتش را برتو و برخاندان یعقوب به کمال می رساند ، همانگونه که پیش ازاین بر پدرانت ابراهیم و اسحاق به کمال رساند؛ همانا پروردگارت دانا و باحکمت است.
در یوسف و برادرانش نشانه هائی بود برای پرسش گران.
آنگاه که گفتند : راستی یوسف و برادرش نزد پدرمان از ما محبوبتر است ، حال آنکه ما دسته ای هستیم؛ به راستی که پدرمان در گمراهی آشکار ی است.
یوسف را بکشید یا اورا به سرزمینی افکنید تا فقط شما دربرابر چهره ی پدرتان باشید و بعد ازاو مردمی شایسته شوید.
یکی ازآنها گفت : اگر می خواهید کاری کنید یوسف را مکشید و اورا به ته چاهی افکنید تا وی را برخی از گذرندگان برچینند.
گفتند: پدر ! تورا چه شده است که دربارة یوسف به ما اطمینان نداری درحالی که ما خیرِ اورا خواهانیم ؟
فردا اورا با ما بفرست تا بچرد و بازی کند و ما ازاو نگهداری خواهیم کرد.
گفت: از اینکه اورا ببرید من غمین می شوم و می ترسم که ازاو غفلت کنید و گرگش بخورد.
گفتند: اگر گرگش بخورد درحالی که ما چندین کسیم درآن صورت ما زیانکاریم.
پس چون اورا بردند و برآن شدند که در ته چاهش افکنند به او وحی کردیم که در آینده درباره ی این کارشان به آنها خبر خواهی داد، ولی آنها متوجه نیستند.
شبانگاه گریان به نزد پدرشان آمدند.
گفتند: ای پدر ! ما رفتیم مسابقه دادن و یوسف را نزد اثاثمان رها کردیم و گرگش خورد؛ وگرچه راست می گوییم تو به ما اعتماد نداری.
و خون دروغینی را روی پیراهنش آوردند . گفت : نَفْسِتان شما را به کاری واداشته است؛ صبری زیبا باید داشت ؛ الله برآنچه توضیح می دهید یاری رسان [من] است.
وکاروانی سر رسید وآبکششان را فرستادند و دلوش را فروافکند . گفت : هان مرا مژده دهید! آنَک پسربچه ای ! وآهسته گفتند کالایی است ! الله به آنچه می کردند آگاهی داشت.
اورا به بهای اندکی فروختند که چند درهم ناچیز بود و بهایش را بسیار اندک گرفتند.
کسی از مصر که وی را خرید به زنش گفت : اورا گرامی بدار شاید به دردمان بخورد یا اورا فرزند خویش کنیم. به اینگونه ما در جهان امکاناتی در اختیار یوسف نهادیم و برای آن [بود] که تفسیر سخنها را به او بیاموزیم . الله بر امر خویش چیره است ولی بیشتر مردم نمی دانند.
چون به نیرومندیش (یعنی به سن مردان ) رسید ، حکم و علم به او دادیم؛ و نیکوکاران را اینگونه پاداش می دهیم.
زنی که او درخانه اش بود خودش را براو عرضه کرد و درها را بربست وگفت : برایت آماده ام ! گفت: پناه برخدا! او (یعنی شوهرت ) پرورنده ی من است و جایگاهم را نیکو ساخته است؛ ستمگران رستگار نخواهند شد.
[به هرحال ] زن قصد اوکرد و او قصد زن کرد، اگرنه آن بود که برهان پروردگارش را به چشم دید؛ و این برای آن بود که ما بدی و زشتی را از او دور سازیم؛ او از بندگان گزیده ی ما بود.
هردو بطرف در شتافتند، و پیراهنش را از پشت پاره کرد، و سرورش (سرورِ زن ) را نزد در دیدند. [زن ] گفت: پاداش کسی که بخواهد با اهل تو بد کند چیست جز آنکه به زندان افتد یا شکنجه ی دردناکی؟
[یوسف] گفت : او خودش را به من عرضه کرده است؛ و یک گواه از اهل زن گواهی داد که اگر پیراهنش ازجلو پاره شده است [زن] راست گفته و او از دروغگویان است.
و اگر پیراهنش از پشت پاره شده است [زن] دروغ گفته و او از راستگویان است.
[حاکم] چون دید که پیراهنش از پشت پاره شده است، گفت : این از نیرنگ شما [زنان] است که نیرنگ شما سترگ است.
ای یوسف! از این درگذر ! و [تو زن نیز ] ازگناهت آمرزش بخواه که از خطاکاران بوده ای.
زنانی درشهر گفتند : زنِ حاکم خودش را به غلامش عرضه می کند و شدیدا عاشق او شده است؛ ما اورا درگمراهیِ آشکار می بینیم.
وقتی [زن] از مکرشان شنید، به سویشان فرستاد و برایشان تکیه گاهی آماده کرد و به هرکدامشان کاردی داد و [به یوسف] گفت: برآنها بیرون شو ! چون اورا دیدند در نظرشان بزرگ آمد و دستهایشان را بریدند وگفتند : پناه برخد ا ! این بشر نیست؛ این جز فرشته ای مکرم نیست.
[زن] گفت: هم این است آنکه مرا درباره اش ملامت کردید؛ در حقیقت من خودم را بر او عرضه کردم و او خودداری کرد؛ واگر آنچه به او دستور داده ام نکند به زندان خواهد افتاد و از کوچک شدگان خواهد بود.
[یوسف] گفت: پروردگارا! زندان در نزدِ من ازآنچه مرا به سویش فرا می خوانند دوست داشتنی تر است؛ و اگر نیرنگشان را از من دور نکنی به آنها خواهم گرایید و از نادانان خواهم بود.
پس پروردگارش اورا اجابت کرد و نیرنگشان را از او دور گرداند؛ که او شنوا و آگاه است.
سپس، بعد ازآن که نشانه ها را دیدند، به نظرشان رسید که اورا برای مدتی به زندان کنند.
دوجوان با او وارد زندان شدند. یکی شان گفت: من می بینم که دارم خمر را می فشارم. و دیگری گفت: من می بینم که نانی را برسرم حمل می کنم و پرندگان ازآن می خورند . ما را از تأویلش باخبر کن، که ما تو را از نیکان می بینیم.
[یوسف] گفت : غذایی که روزی تان است به نزدتان نخواهد رسید مگر که پیش از آنکه به نزدتان برسد درباره ی تأویلش به شما خبر داده باشم . این بخشی از چیزهایی است که پروردگارم به من آموخته است . من آئین یک مردمی که به الله ایمان ندارند و به آخرت کفر می ورزند را رها کرده ام.
و پیرو آئین پدرانم ابراهیم و اسحاق و یعقوب شده ام . ما حق نداشته ایم که در چیزی برای الله شریک قائل شویم . و این جزئی از فضل الله برما و بر مردم است، ولی بیشترِ مردم شکرگزار نیستند.
ای دویارِ زندان! آیا خدایان پراکنده بهترند یا اللهِ یگانه ی قَهار؟
شما جز او چیزی را نمی پرستید جز نامهایی که شما و پدرانتان نامگذاری کرده اید؛ الله درباره ی آنها حکمی فرونفرستاده است؛ فرمانروایی جز برای الله نیست؛ فرمان داده است که جز اورا نپرستید؛ آنست دینِ استوار، ولی بیشتر مردم نمی دانند.
ای دویارِ زندان! اما یکی از شما [تأویل رؤیایش آنست که ] به سرورش خمر خواهد نوشاند؛ و اما دیگری [تأویل رؤیایش آنست که ] بردار زده خواهد شد و پرندگان از روی سرش خواهند خورد. امری که درباره اش استفسار می کنید انجام گرفت.
و به یکی از آن دو که رهاشونده [ از زندان ] می پنداشت، گفت: نزد سرورت از من یاد کن. پس شیطان اورا از یاد کردن [یوسف] نزد سرورش به فراموشی افکند، و [یوسف] چند سال در زندان ماند.
پادشاه گفت : من هفت گاو فربه را می بینم که هفت [گاو] لاغر می خورندشان؛ و هفت خوشه ی سبز و [هفت تای ] دیگر خشک را می بینم . ای درباریان ! اگر رؤیا را تعبیر می کنید درباره ی رؤیایم به من نظرِ خردمندانه بدهید.
گفتند: خوابهای پریشان است، و ما به تأویل رؤیاها آگاهی نداریم.
یکی از آن دو [ زندانی ] که رهایی یافته بود و بعد از مدتها [یوسف را ] به یاد آورد، گفت: من از تأویلش به شما خبر خواهم داد؛ مرا بفرستید.
یوسف! ای راستگو ! به ما نظر خردمندانه بده درباره ی هفت گاوِ فربه که هفت [گاو] لاغر می خورندشان، و هفت خوشه ی سبز و [هفت تای ] دیگر خشک. شاید به سوی مردم برگردم، شاید بدانند.
[یوسف] گفت : هفت سال با جدیت می کارید، پس آنچه را درو کردید در خوشه اش نگاه دارید مگر اندکی از آنچه که می خورید.
سپس بعد ازآن هفت [سال ] سخت می آید که آنچه از پیش برایشان نگاه داشته اید را می خورند، مگر اندکی از آنچه که درخانه نگاه می دارید.
سپس بعد ازآن یک سالی خواهد آمد که درآن برمردم باران باریده می شود و در آن سال شیره ها [از میوه ها] می کشند.
پادشاه گفت : اورا به نزد من آورید . چون فرستاده به نزدش آمد، گفت : به نزد سرورت برگرد و ازاو بپرس که ماجرای زنهایی که دستهایشان را بریدند چه بود؟ همانا پروردگارم به نیرنگشان آگاه است.
[شاه به زنها ] گفت : وقتی خودتان را به یوسف عرضه کردید موضوعتان چه بود؟ [زنها] گفتند : پناه برخدا ! هیچ بدی در او ندیدیم . زنِ حاکم گفت : اکنون حقیقت آشکار شد . من خودم را به او عرضه کردم، و او از راستگویان است.
این [اعتراف ] برای آن است که [ یوسف] بداند که من در نهان به او خیانت نکردم، و آنکه الله نیرنگ خیانتکاران را به جایی نخواهد رساند.
و خودم را تبرئه نمی کنم؛ همانا که نفس به بدی فرمان می دهد مگر آنچه پروردگارم رحم کند؛ همانا پروردگارم آمرزگار و مهربان است.
پادشاه گفت : اورا به نزدم آورید تا اورا از خاصان خویش کنم . چون با او سخن گفت، [به یوسف ] گفت: تو امروز نزد ما دارای جا یگاه و مورد اعتماد هستی.
[یوسف] گفت: مرا برسر گنجینه های زمین بگمار، که من نگهبان و دانا هستم.
اینگونه در زمین به یوسف امکانات دادیم تا هرجا که دلش بخواهد ساکن شود . ما هرکه را بخواهیم شامل رحمتمان می کنیم، و پاداش نیکوکاران را ضایع نمی کنیم.
البته برای کسانی که ایمان آوردند و پرهیزکاری پیشه می کردند پاداش اخروی بهتر است.
برادران یوسف آمدند و براو وارد شدند . او آنها را شناخت ولی آنها اورا نمی شناختند.
و چون بارهایشان را برایشان آماده کرد، گفت : [باز که می آئید ] یک برادری که از پدرتان است را به نزدم بیاورید . آیا نمی بینید که من پیمانه (یعنی جو و گندمی که برای دادن به شما به پیمانه می زنم ) را بیش از آنچه می بایست [به شما] می دهم، و من بهترین میزبانان هستم؟
و اگر اورا به نزدم نیاورید نه پیمانه ای [غله] نزدم خواهید داشت و نه به من نزدیک خواهید شد.
گفتند: درابن باره به پدرش خواهیم گفت، و [این کار را] خواهیم کرد.
و به غلامانش گفت : پولهایشان را در درونِ بارهایشان بگذارید باشد که وفتی به نزد اهلشان برگشتند متوجه آنها شوند و باشد که برگردند.
پس چون به نزد پدرشان برگشتند، گفتند : ای پدر ! ما از گرفتنِ جوال [غله] منع شده ایم. برادرمان را با ما بفرست که جوال [غله] بگیریم؛ و ما از او نگهداری خواهیم کرد.
[پدرشان ] گفت: آیا درباره ی او همانگونه به شما اعتماد کنم که پیش ازاین درباره ی برادرش به شما اعتماد کردم؟ به هرحال، الله بهترین نگهبان و مهربانترین مهربانان است.
چون بارهایشان را گشودند، پولشان را دیدند که به آنها برگردانده شده است . گفتند : ای پدر! آنچه دلمان می خواهد ! این پولهای ما است که به ما برگردانده شده است؛ و [اگر برادرمان را با خودمان ببریم] خواربار برای اهلمان می آوریم و برادرمان را نگاه می داریم، و یک جوالِ شتر می افزاییم، که آن یک جوالِ اندکی است.
گفت: اورا با شما نخواهم فرستاد تا آنکه پیمانی از الله به من بدهید که اورا به نزدم خواهید آورد؛ مگر که راه چاره تان بسته شود . پس چون پیمانشان را به او دادند، گفت: الله به آنچه می گوییم وکیل است.
گفت: فرزندانم ! از یک در وارد مشوید و از دروازه های پراکنده وارد شوید . من نمی توانم آنچه از خدا برسرتان بیاید را دفع کنم . فرمان جز برای الله نیست. براو توکل کرده ام و توکل کنندگان براو توکل کنند.
چون از جایی که پدرشان به آنها دستور داده بود وارد شدند، و او نمی خواست آنچه را که الله مقرر داشته بود ازآنها بازدارد جز نیازی که در دل یعقوب بود و آن را به فرجام رساند . او دارای علمی بود که ما به او آموخته بودیم، ولی بیشتر مردم نمی دانند.
و وقتی بر یوسف وارد شدند برادرش را نزد خود جای داد . گفت: من برادر تو هستم، به خاطر آنها می کردند درد و رنج به دلت راه مده.
چون بارهایشان را برایشان آماده کرد، جام آبخوری را در بار برادرش کرد، سپس یک جارزننده ای جار زد که ای کاروانیان ! شما دزدید.
درحالی که به سوی آنها می رفتند، گفتند : چه چیزی را گم کرده اید؟
گفتند: جام پادشاه؛ و هرکس آن را بیاورد یک بار شتر [جایزه ] خواهد گرفت، و من این را تضمین می کنم.
گفتند: سوگند به الله که تو می دانی که ما نیامده ایم که درزمین فساد کنیم، و ما دزد نیستیم.
گفتند: اگر دروغگو باشید کیفرش چیست؟
گفتند: کیفرش، هرکس که [مالِ دزدیده ] درونِ بارش یافت شود خودِ او جزای آن است [که به بردگی گرفته شود]. ستمگران را اینگونه کیفر می دهیم.
پس، پیش از [جستجوی ] بارهای برادرش با بارهای آنها شروع کردند . سپس آن را از بارِ برادرش بیرون آورد . اینگونه به یوسف نیرنگ یاد دادیم . او حق نداشت که برادرش را طبق آئین پادشاه بگیرد مگر که الله بخواهد . هرکس را که بخواهیم درجه هائی بالا می بریم . و بالاتر از هر دانش وری یک دانشمندی هست.
گفتند: اگر او دزدی کند، یک برادرِ او نیز پیش ازاین دزدی کرده است. یوسف این را در دلش نگاه داشت و برایشان آشکار نکرد . گفت: شما دارای بدترین جایگاه هستید. الله به آنچه وصف می کنید داناتر است.
گفتند: ای حاکم ! او پدری دارد پیرمردی بزرگ؛ یکی از ما را به جای او بگیر، که ما تورا از نیکوکاران می بینیم.
گفت: پناه بر خدا که جز کسی را بگیریم که مالمان را نزد او یافته ایم؛ در آن صورت ما از ستمگرانیم.
چون از او ناامید شدند، زمزمه کنان به کناری رفتند . بزرگترشان گفت : آیا نمی دانید که پدرتان ازشما پیمان خدایی گرفته است؟ و پیشتر نیز آن زیاده روی که با یوسف کردید؟ من از اینجا تکان نخواهم خورد تا پدرم به من اجازه دهد، یا آنکه الله درباره ام داوری کند، که او بهترین داوران است.
به نزد پدرتان برگردید و بگوئید : ای پدر! پسرت دزدی کرد و ما جز آنچه را می دانستیم گواهی ندادیم، و نگهبان غیب نبودیم.
از روستایی که درآن بودیم و از کاروانی که در آن آمده ایم بپرس . ما راستگو هستیم.
[پدرشان ] گفت: ولی نفستان موضوعی را برایتان آراسته است . صبری زیبا باید داشت؛ شاید الله همه شان را به نزدم بیاورد، که او است دانای باحکمت.
و رخ از آنها برگرداند، و گفت : دریغا یوسف! و چشمانش از اندوه سپید شد در حالی که دردِ خشم را در دل نگاه می داشت.
گفتند: والله تو آن قدر از یوسف یاد می کنی تا آنکه درآستانه ی نابودی قرار گیری یا از هلاک شدگان باشی.
گفت: من درد دل و اندوهم را به الله شکوه می کنم . و از الله چیزهایی را می دانم که شما نمی دانید.
فرزندانم ! بروید و یوسف و برادرش را بجویید، و از رحمت الله ناامید مباشید، که از رحمت الله جز مردم کافر ناامید نمی شوند.
چون بر او (یعنی بر یوسف) وارد شدند، گفتند : ای حاکم! به ما و اهلمان آسیب رسیده است، مالِ اندکی آورده ایم، جوالمان را کامل به ما بده و به ما صدقه بده، که الله صدقه دهندگان را پاداش می دهد.
[یوسف] گفت: آیا دانسته اید که وقتی نادان بوده اید با یوسف و برادرش چه کرده اید؟
گفتند: آیا تو یوسف هستی؟ گفت : من یوسفم و این برادرم است . الله برما منت نهاد . همانا کسی که پرهیزگاری و شکیبایی کند، الله پاداش نیکوکاران را ضایع نخواهد کرد.
گفتند: به الله سوگند که الله تورا برما ترجیح داد، هرچند که ما از خطاکاران بودیم.
گفت: امروز سرزنشی برشما نیست، الله شما را خواهد آمرزید، که او مهربانترین مهربانان است.
این پیراهنم را ببرید و بر چهره ی پدرم اندازید، تا به بینائی برگردد، و همه ی اهلتان را به نزدم بیاورید.
چون کاروان [ازشهر ] جدا شد، پدرشان گفت : من بوی یوسف می شنوم . شاید شما مرا خرفت انگارید.
گفتند: به الله سوگند که تو در گمراهی دیرینه ات هستی.
پس چون مژده دهنده آمد و آن [پیراهن ] را بر چهره اش افکند و بینا شد، گفت: آیا به شما نگفتم که من چیزی را از الله می دانم که شما نمی دانید؟
گفتند: ای پدرمان ! ازگناهانمان برایمان آمرزش بخواه که ما خطاکار بوده ایم.
گفت: بعدتر بر ایتان از پروردگارم آمرزش خواهم خواست، که او آمرزگار و مهربان است.
چون بر یوسف وارد شدند، پدر و مادرش را نزد خود جای داد وگفت : اگر الله بخواهد، در امان به مصر وارد شوید.
و پدر و مادرش را برفراز تخت بالا برد، و آنها در برابرش به سجده افتادند . گفت: ای پدر ! این است تأویل رویای پیشینم . پروردگارم آن را تحقق بخشید، و به من نیکی کرد آنگاه که مرا از زندان بیرون آورد و شما را از بیابان آورد پس از آنکه شیطانْ میانه من و برادرانم به هم زده بود . همانا پروردگارم به هرکه بخواهد پرلطف است؛ و او دانا و باحکمت است.
پروردگ ارا! بخشی از پادشاهی به من داده ای و بخشی از تأویل داستانها را به من آموخته ای؛ ای به هست آورنده ی آسمانها و زمین ! تو در دنیا و آخرت ولیِّ منی. مرا مسلمان بمیران و به شایستگان برسان.
این [داستان] از خبرهای غیبی است که به سوی تو [ای محمد] وحی می کنیم؛ و تو نزدشان (یعنی نزد برادران یوسف ) نبودی آنگاه که تصمیمشان را با هم گرفتند و در حال نیرنگ کردن بودند.
منابع:
قرآن کریم
کتاب داستان های قرآنی(تهیه شده برای نشر الکترونیک توسط امیرحسین خنجی)