بخل
قال الله الحکیم : (الذین یبخلون و یاءمرون الناس بالبخل و یکتمون ما اتهم الله من فضله و اعتدنا للکافرین عذابا مهنیا
آن گروه (اهل کتاب ) که بخل مى ورزند و مردم را به بخل وادار مى کنند و آنچه را خدا از فضل خود به آنها داده کتمان مى کنند، خدا بر این کافرین عذابى سخت مهیا داشته است )
قال رسول الله صلى الله علیه و آله : (جاهل سخى اءحب الى الله من عابد بخیل
جاهل سخاوتمند نزد خدا از عابد بخیل محبوب تر است ).


برای دیدن متن کامل به ادامه مطلب بروید.


شرح کوتاه :
از مظاهر دنیا و دوستى بخل است ، و آن امساک از دادن چیزى به دیگران ، و جمع مال و منال است .
از دامهاى شیطان یکى بخل است که جلو دهها فضائل همانند انفاق و بخشش و ایثار و کمک به دیگران را مى گیرد و سبب مى شود.
که معصوم علیه السلام بفرماید: (هیچ بخیلى وارد بهشت نمى شود).
صفت بخل آنقدر نفرت انگیز است ، که اگر کسى به دیگرى مى بخشد او باطنا ناراحت مى شود. بر خانواده اش سخت مى گیرد، دوست ندارد مهمانى به خانه اش بیاید حتى خودش مهمانى نمى رود تا کسى خانه اش ‍ نیاید، و با اهل سخاوت دوستى نمى کند؛ لذا روایت وارد شده که پیامبر صلى الله علیه و آله از صفت بخل همیشه به خدا پناه مى برد
1 - گناه بخیل
پیامبر صلى الله علیه و آله به طواف خانه خدا مشغول بود، مردى را دید که پرده کعبه را گرفته و مى گوید: خدایا به حرمت این خانه مرا بیامرز!
رسول خدا صلى الله علیه و آله فرمود: گناه تو چیست ؟ گفت : گناهم بزرگتر از آن است که برایت توصیف کنم . فرمود: واى بر تو، گناه تو بزرگتر است یا زمینها؟ گفت : گناه من .
فرمود: گناه تو بزرگتر است یا کوهها؟ گفت : گناه من .
فرمود: گناه تو بزرگتر است یا آسمانها؟ گفت : گناه من .
فرمود: گناه تو بزرگتر است یا عرش خدا؟ گفت : گناه من .
فرمود: گناه تو بزرگتر است یا خدا؟ گفت : خدا اعظم و اعلى و اجل است .
فرمود: واى بر تو گناه خود را برایم وصف کن . گفت : یا رسول الله ، من مردى ثروتمندم و هر وقت سائلى رو به من مى آورد که از من چیزى بخواهد، گویا شعله آتشى رو به من مى آورد.
پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: از من دور شو و مرا به آتش خود مسوزان ! قسم به آن که مرا به هدایت و کرامت برانگیخته است ، اگر میان رکن و مقام بایستى و دو هزار سال نمازگزارى و چندان بگریى که نهرها از اشکهایت جارى شود و درختان از آن سیراب گردند، و آنگاه با بخل و لئامت بمیرى خدا ترا به جهنم مى افکند.
واى بر تو، مگر نمى دانى که خدا مى فرماید (هر که بخل کند تنها بر خود بخل مى کند.)
(و هر کسى از بخل ، نفس خویش را نگاهدارد آنان رستگارانند.)
2 - منصور دوانقى
(منصور دوانقى ) دومین (خلیفه عباسى )، مشهور به بخل و امساک بود. او براى صله و جایزه ندادن به ادبا و شعراء اول به شاعر مى گفت : اگر قبلا کسى این اشعار را از حفظ داشته باشد یا ثابت شود که شعر از شاعر دیگرى است ، نباید انتظار جایزه داشته باشى .
اگر شاعر شعرش مال خودش بود، به وزن طومار شعرش پول مى کشید، و به او مى داد! تازه خودش به قدرى خوش حافظه بود، که شعر شاعر را حفظ مى کرده و براى شاعر مى خوانده ، و غلامى خوش حافظه داشته که او هم شعر را در جا حفظ مى کرده و سپس رو به شاعر مى کرد و مى گفت : این شعر را گفتى نه تنها من بلکه این غلام من آن را حفظ دارد، و این کنیز که در پس ‍ پرده نشسته نیز آن را حفظ دارد، سپس به اشاره خلیفه ، کنیزک هم که سه بار از شاعر و خلیفه و غلام شنیده بود، قصیده را از اول تا آخر مى خواند و شاعر بدون دریافت چیزى با تعجب و دست خالى بیرون مى رفت !!
روزى (اصمعى ) شاعر توانا و مشهور که از وضع بخل منصور به تنگ آمده بود اشعارى با کلمات مشکل ساخت و بر روى ستون سنگى شکسته اى نوشت ، و با تغییر لباس و نقاب زده به صورت عشایر که جز دو چشمش پیدا نبود، نزد منصور آمد و با لحنى غریبانه گفت : قصیده اى سروده ام ، اجازه مى خواهم آن را بخوانم .
منصور مانند همیشه توضیحات را براى او داد، و اصمعى هم قبول کرد و شروع به خواندن قصیده پر از الفاظ عجیب و غریب و لغات ناماءنوس و جملات غامض پرداخت تا قصیده به پایان رسید، منصور با همه دقت و غلام و کنیز با همه هوش سرشار نتوانستند اشعار را حفظ کنند، و براى اولین بار فرو ماندند.
سرانجام منصور گفت : اى برادر عرب معلوم مى شود که شعر را خودت گفتى ، طومار شعرت را بیاور تا به وزن آن جایزه بدهم .
اصمعى گفت : من کاغذى پیدا نکردم روى ستون سنگى نوشتم ، روى بار شترم هست و آن را آورد. منصور در شگفت ماند که اگر تمام موجودى خزانه را در یک کفه ترازو بریزند، با آن برابرى نمى کند، چکار کند؛ با هوشى که داشت گفت : اى عرب تو اصمعى نیستى ؟ او نقاب از چهره اش برداشت ، همه دیدند او اصمعى است .
3 - بخیلهاى عرب
گفته شده : بخلیهاى عرب چهار نفرند. (اول حطیئة ) است ، گویند: روزى عرب درب خانه خود ایستاده بود و عصائى در دست داشت . شخصى از آنجا مى گذشت ، به او رسید و گفت : اى حطیئة من مهمان توام ، حطیئه اشاره به عصا نمود و گفت : این را براى پذیرائى مهمانان مهیا نموده ام !
دوم : حمیدار قط است ، گویند: روزى جمعى را مهمان نمود و به آنان خرماخورانید بعد از خوردن خرماها، آنها را سرزنش مى کرد که چرا بِسْمِ اللّهِالْرَّحْمنِ الْرَّحیم ْهسته اى خرما را خوردید!! سوم : (ابوالاسواد دئلى ) است ، گویند: روزى یک دانه خرما به فقیرى داد و فقیر گفت : خدا در بهشت به تو یک دانه خرما بدهد. ابوالاسواد هم گفت : اگر به بینوایان چیزى بدهیم ، خودمان از آنها درمانده تر شویم !
چهارم : (خالد بن صفوان ) است ، گویند: هرگاه درهمى به دستش ‍ مى آمد مى گفت : اى پول چقدر گردش کرده اى و پرواز نمودى که به دستم رسیدى ، اکنون به صندوق افکنم و زندانیت به طول مى انجامد. آنگاه پول را در صندوق مى افکند و قفل بر آن مى زد.
به وى گفتند: چرا انفاق نمى کنى و حال آنکه ثروت تو خیلى زیاد است ؟ در جواب مى گفت : ادامه روزگار بیشتر است .
ثعلبه انصارى
(ثعلبه بن حاطب انصارى ) خدمت پیغمبر صلى الله علیه و آله آمد و عرض کرد: یا رسول صلى الله علیه و آله ، دعا خداوند به من ثروتى عنایت کند.
فرمود: مقدار کمى که شکر آن را بتوانى بهتر از ثروت زیاد است که نتوانى سپاس آن را انجام دهى .
ثعلبه رفت ، باز دو مرتبه مراجعه کرد و تقاضاى خود را تکرار کرد. فرمود: ترا پیروى از من کیست ؟ به خدا سوگند اگر بخواهم کوهها برایم طلا شود، خواهد شد. ثعلبه رفت و براى بار سوم مراجعه کرد و گفت : برایم دعا کن اگر خدا مرا ثروتى بدهد هر که را حقى در آن مال باشد حقش را خواهم داد.
پیامبر صلى الله علیه و آله دعا کرد که خداوند مالى به او بدهد. دعاى پیامبر صلى الله علیه و آله در حقش مستجاب شد، و چند گوسفند تهیه کرد، و کم کم گوسفندان او چنان رو به افزایش گذاشتند که حد و حصر نداشت .
اول تمامى نمازهاى خود را پشت سر پیامبر صلى الله علیه و آله مى خواند، بعد که اموالش بیشتر شد فقط ظهر و عصر را به مسجد مى آمد و بقیه اوقات نزد گوسفندان بود.
اشتغال او به جایى رسید که روز جمعه فقط به مدینه مى آمد و نماز جمعه را مى خواند. بعد از مدتى روز جمعه هم نمى آمد ولى در آن روز بر سر راه مى آمد و از عابرین اخبار مدینه را مى پرسید.
روزى پیامبر صلى الله علیه و آله جویاى حال ثعلبه شد، گفتند: گوسفندان او زیاد شده در بیرون مدینه زندگى مى کند.
سه بار فرمود: واى بر ثعلبه ، بعد آیه زکوة نازل شد، و پیامبر صلى الله علیه و آله دو نفر یکى از (بنى سلیم ) و دیگرى از (جهنیه ) را انتخاب نمود و دستور گرفتن زکوة را براى آنها نوشت ؛ و آنها به نزد ثعلبه آمدند.
براى ثعلبه نامه گرفتن زکوة را خواندند. او فکرى کرد و گفت : این جزیه یا شبیه جزیه است فعلا بروید از دیگران که گرفتید آن وقت نزدم برگردید.
ماموران نزد مرد (سلیمى ) رفتند و دستور گرفتن زکوة را به او رساندند و او از بهترین شترهاى خود را انتخاب و سهم زکوة را داد.
گفتند: ما نگفتیم بهترین شترهاى ممتاز را بده ! خودم مایلم این کار را بکنم . ماءموران نزد دیگران هم رفتند و زکوة گرفتند.
وقتى برگشتند به نزد ثعلبه آمدند. او گفت : نامه را بدهید ببینم ، پس از خواندن باز پاسخ داد که : این جزیه یا شبیه آن است ، بروید تا من در این باره فکر کنم . فرستادگان خدمت پیامبر صلى الله علیه و آله آمدند و قبل از نقل جریان ثعلبه ، حضرت فرمودند: واى بر ثعلبه ، و براى مرد سلیمى دعا کردند؛ و آنان هم جریان را به تفصیل نقل کردند.
این آیه بر پیامبر صلى الله علیه و آله نازل شد: (از جمله منافقین کسانى هستند که با خدا پیمان مى بندند اگر از فضل خود به ما مالى عنایت کند صدقه خواهیم داد و از نیکوکاران خواهم بود. همینکه خداوند از فضل خویش ، به آنها داد بخل ورزیده و از دین اعراض نمودند. به واسطه این پیمان شکنى و دروغگوئى ، نفاق را در قلبهاى آنها تا روز قیامت جایگزین کرد.)
یکى از اقوام ثعلبه هنگام نزول آیه حضور داشت و جریان را شنید پیش ‍ ثعلبه رفت و او را از نزول آیه اطلاع داد.
ثعلبه خدمت پیامبر صلى الله علیه و آله آمد و تقاضاى قبول زکوة کرد، پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: خدا مرا امر کرده زکوة تو را نپذیرم ، او از ناراحتى خاک بر سر مى ریخت . پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: این کیفر عمل خودت هست ، ترا امرى کردم نپذیرفتى .
پیامبر صلى الله علیه و آله از دنیا رفت و ثعلبه به ابى بکر مراجعه کرد او هم زکوتش را قبول نکرد. در زمان عمر هم مراجعه کرد، عمر هم زکوتش را نپذیرفت . در زمان خلافت عثمان هم مراجعه کرد و او هم زکوتش را نپذیرفت ؛ و در همان ایام مرگ او را گرفت .
5 - سعید بن هارون
(سعید بن هارون ) کاتب بغدادى که معاصر ماءمون خلیفه عباسى بوده است به بخل معروف است . ابوعلى دعبل خزاعى شاعر مشهور گوید: با جمعى از شعراء بر سعید وارد شدیم و از صبح تا ظهر نزدش ‍ نشستیم ؛ و از گرسنگى چشمهاى ما تاریک شده بود و بیحال شده بودیم .
به پیر غلامى که داشت گفت : اگر خوردنى دارى بیاور. غلام رفت و تا ظهر پیدا نشد، بعد از مدتى سفره اى چرکین آورد که در آن یک دانه نان خشک بود، و کاسه کهنه لب شکسته اى پر از آب گرم ، که در آن پیر خروسى نپخته و بى سر بود!
چون کاسه را بر سر سفره نهاد، سعید نظر کرد و دید سر خروس بر گردنش ‍ نیست . کمى فکر کرد و گفت : غلام این خروس سرش کجاست ؟
گفت : انداختم ، گفت : من آن کس را که پاى خروس را بیندازد قبول ندارم تا چه رسد به سر خروس . این به فال بد مى باشد که رئیس را از راءس (سر) گرفته اند، و سر خروس را چند امتیاز است :
اول ، آن که از دهان او آوازى بیرون مى آید که بندگان خداى را وقت نماز معلوم کند، و خفتگان بیدار مى گردند، و شب خیزان براى نماز شب آماده شوند.
دوم ، تاجى که بر سر اوست نمودار تاج پادشاهان است و به آن تاج در میان مرغان ممتاز است .
سوم ، دو چشم که در کاسه سر اوست ، به آن فرشتگان را معاینه مى بیند؛ و شاعران شراب رنگین را بوى تشبیه مى کنند و در صفت شراب لعل مى گویند: این شراب مانند دو چشم خروس است .
چهارم ، مغز سر او دواى کلیه است ، و هیچ استخوانى خوش طعمتر از استخوان سر او نیست .
و اگر تو آن را به جهت این انداختى که گمان بردى که من نخواهم خورد خطاى بزرگ کردى . بر تقدیرى که من نخورم ، عیال و اطفال من مى خورند، و اینان هم نخورند، آخر میدانى مهمانان من که از صبح تا این وقت هیچ نخورده اند آنان مى خورند. از روى غضب غلام را گفت : برو هر جا انداختى آن را پیدا کن و بیار، اگر اهمال کنى ترا اذیت کنم .
غلام گفت : والله نمى دانم که کجا انداخته ام . سعید گفت : به خدا قسم من مى دانم کجا انداختى در شکم شوم خود انداختى !
غلام گفت : به خدا قسم من آن را نخورده ام و تو دروغ مى گوئى . سعید با حالت غضب بلند شد و یقه پیر غلام را گرفت تا وى را به زمین بیاندازد که پاى سعید به آن کاسه خورد و سرنگون شد و آن پیر خروس نپخته به زمین افتاد. گربه اى در کمین بود خروس را در ربود. ما نیز سعید و غلام را که بهم گلاویز بودند گذاشتیم و از خانه اش بیرون آمدیم