داستان یونس و نهنگ (به صورت روان)
شهر پر جمعیت و بسیار زیبایی بود و دو رود دجله و فرات هم از کنار او عبور می کرد نام آن شهر نینوا و مردم آن عاشوری نام داشتند مردم نینوا بت پرست بودندهر دسته و قبیله ای برای خود بت مخصوصی داشت بت هایی به شکل حیوانات عجیب و غریب آن ها در مقابل بت ها زانو می زدند...


برای دیدن متن کامل به ادامه مطلب بروید.



شهر پر جمعیت و بسیار زیبایی بود و دو رود دجله و فرات هم از کنار او عبور می کرد نام آن شهر نینوا و مردم آن عاشوری نام داشتند مردم نینوا بت پرست بودندهر دسته و قبیله ای برای خود بت مخصوصی داشت بت هایی به شکل حیوانات عجیب و غریب آن ها در مقابل بت ها زانو می زدند و تقاضای کمک می کردند.

عاشوری ها غرق در گناه و فساد شده بودند آن ها به یکدیگر ظلم و ستم می کردند و به فقیران هیچ توجهی نداشتند خداوند برای هدایت قوم عاشور و نجات آن ها از گناه یکی از پیامبران خود را که نامش یونس بود به سوی آن ها فرستاد حضرت یونس سال ها با دلسوزی و مهربانی مردم نینوا را به سوی خداوند دعوت کرد.

او قوم عاشور را از بدی منع کرد و فرمود ای مردم خداوند قوم ستمگر و گنه کار را دوست ندارد همه از کار های خود  توبه کنید و با پرستیدن او دست از بت های خود بردارید هرچه یونس آن ها را راهنمایی می کرد توجهی نمی کردند و همچنان به بت پرستی و کار های زشت ادامه می دادند و یونس را مسخره می کردند و از میان خود می راندند حضرت یونس از هدایت قوم خود مایوس شد و کاسه صبرش لبریز شد و از آن ها به خدا شکایت کرد خداوند به او وحی کرد که قوم عاشور را عذاب خواهد کرد یونس پیش مردم آمد و گفت حال که به این کار ادامه می دهید به زودی عذاب سختی به شما وارد می شود بعد از آن حضرت یونس در حالی که عصبانی بود از میان مردم رفت و خود را به ساحل دریا رسانید.

چیزی از رفتن یونس نگذشته بود که آسمان تیره و تار شد مردم با ترس و وحشت به آسمان نگاه می کردند گویا عذاب الهینزدیک شده بود آن ها از این که حرف پیامبرشان را نپذیرفته بودند سخت پشیمان شدند همه از خانه های خود بیرون آمدند و سراسر نینوا پر از گریه و زاری شد آن ها توبه کردند و به خدا ایمان آوردند و بعد به بت خانه ها رفتند و همه بت ها را شکستند خداوند هم آن ها را بخشید و عذاب را از شهر دور کرد حضرت یونس بی خبر از توبه مردم نینوا در ساحل ایستاده بود که دید عده ای می خواهند سوار کشتی شوند او هم کنار آن ها رفت سوار کشتی شد و با آن ها رفت کشتی تازه حرکت کرده بود که دریا طوفانی شد ماهی بزرگی خود را به کشتی کوبید و راه را بست.

سرنشینان کشتی که وحشت زده شده بودند گفتند باید یک نفر را به دریا بیندازیم شاید ماهی از ما دور شود وگرنه همه ما را غرق خواهد کرد به هر که گفتند نپذیرفت تا این که حضرت یونس جلو آمد و گفت من حاضرم که مرا به دریا بیندازید مردم اول قبول نکردند اما با اصرار یونس مجبور شدند او را به دریا بیندازند خماهی فورا چرخی زد و یونس را بدون این که صدمه ای ببیند بلعید و از آن جا دور شد.

یونس در شکم ماهی قرار گرفت و چون پوست آن نرم و براق بود او از همان جا می توانست همه جا را ببیند و تماشا کند ماهی بزرگ به دستور خود یونس را به همه جای دریا برد تا او ماهی ها موجودات و عجایب دریا و زیر دریا را ببیند بعد از چند روز ماهی بزرگ به دستور خداوند یونس را به ساحل رساند و رفت یونس وقتی از دهان ماهی بیرون آمد خیلی گرسنه و تشنه بود او به زیر سایه بوته کدویی رفت و نشست اول قدری کدو خورد و بعد خوابید تا خستگی اش برطرف شود.

وقتی از خواب بیدار شد خداوند به او وحی فرستاد که به سوی قوم خود برگردد چون آن ها توبه کرده اند یونس با خوش حالی از جایش بلند شد و به طرف نینوا به راه افتاد وقتی به شهر رسید همه مردم تعجب کردند چون آن ها خبر به دریا انداختن یونس را از مسافران کشتی شنیده بودند آن ها وقتی یونس را صحیح و سالم دیدند خوش حال شدند و دور او گرد آمدند تمام شهر یکبارچه جشن و شرور شد و همه خدا را شکر کردند و نجات یونس را معجزه الهی دانستند.


منبع : سی دی گنجینه سیمای وحی (با کمی تغییرات)